loading...
سال بی بهار
behnamhoseyni بازدید : 81 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

دربهارم

دربهارم همچون برگی بودم که دوست داشتم سایه ام رابرروی صورتت بیاندازم

تانورچشمان زیبایت را نرنجاند ودستان همچوحریرت ازشدت گرماآزاری نبیند تابتوانم

حرکت تارتارموهایت راکه درجهت باداین سووآن سومیرودراساعت ها وساعتها بنگرم

ولی حیف

.

.

ادامه مطلب

 

 

behnamhoseyni بازدید : 61 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (1)

برگـــــ ه باطلــــــ ه

خوشیام سادس وازسادگیـــــــام دل زده ام

به امید قایقــــــــــــی دل به یه دریا زده ام

توهمون ماهی گیر قدر که تورش ازنـــگاس

من همون ماهی شدم که تو سرش کلی چراس

نمیخوام شعرای من باعث آزارت بشــــــــه

یاکه عشـــــق کوچیکم به زوروادارت بشه

حق انتـــــخاب تو برای مــــــــن مقدســـه

واس من خندیدنت ازروی خوشحالی بســـه

لحظه ای که حس میکردم که فقط مال منی

به خودم گفتم چرا ازتنهایی دل نکنــــــــــی

تاخاستم پاپیش بزارم وبگم دوســـــــت دارم

دستاتو دیدم باعشق گرفتی دست دگــــــری

گلی که برای دیــــــــــــــدار تو آورده بودم

دنیایی که توش تورو تافرداهـــاش برده بـودم

هردوشون پژمردن و فقط مونده یه خاطــــره

نامه ی دوستت دارم که شد یه برگه باطـــله

 

behnamhoseyni بازدید : 78 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (1)

 

اومداونی که میخواستم همون چشمایه آهووار

همون دستای پرمهری که تورویا باهام  دست داد

رسید اون لطف بی همتا که خوبی هاش یکم خاصه

چقدخوشحالم امروزم  خدا ما رو  باهم خاسته

توی بیست ساله این دنیا که من همراه روزاشم

ندیدم مثل لبخندش شب وروز محو چشماشم

توی شعرای احساسیم چقد حس کردم عطرش رو

حالا هرروز میبینم تو دستام قاب عکسش رو

behnamhoseyni بازدید : 48 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (0)

 مدتیه شعر مینوسم

شعر که نه...

دل نوشته بگم بهتره

همیشه وقتی میخواسم بنویسم

یه شخصیت خاص با یه نگاه خاص میومد جلوی چشمامو شروع میکردم به نوشتن...

5ساله کارم اینه

هیچکسی نمیتونه مثل خود آدم,آدمو درک کنه

بعد این مدت یه چیز باورنکردنی برام اتفاق افتاد

باور نمیکردم اون کسی که همیشه در قلبم تجسمش میکردم واقعی باشه

اما بود

همون احساس خاص

همون نگاه معصوم

وهمون چشمای آهووار

اما..................................

اگه بخوام اماشو بگم یه دفترصد برگ رو پر میکنه

توچشماش ذول زدم

حتی باهاش حرف زدم

شاید یه مدت خیلی کوتاه ولی خودش یه دنیا میارزید

دونه دونه ی حرفاش رو

دونه دونه ی کلماتی که به کارمیبرد رو

ژس صورتش رو

واز همه مهمتر برق چشماش رو با تمام وجود بین شعرام حس میکردم

از وقتی دیدمش زندگیم عوض شده

یه آدم دیگه شدم

مگه میشه اینهمه خوبی و زیبایی یه جاجمع بشه؟

کاش میشد همیشه وتا لحظه ی مرگ تو چشاش زول بزنم ولی حیف.....

وخدارو شکر میکنم که همین چند لحظه رو به من هدیه داد

شاید دیگه شعر نگم

شاید...

 متحیر و داغونم

وازهمه مهمتر این چرای لعنتیه.....

داره خفم میکنه

 

 

تعداد صفحات : 6

درباره ما
بهار که داشته باشی فقط یک فصل درسال او را داری... بهار که داشته باشی باید فراموش کنی... حتی گل هایی را که دردامن خودت به اوج رسیدند... بهار که داشته باشی حق عاشق شدن نداری... باید مدام به خاطر بیاوری که قراراست خزان بیاید... بهار که داشته باشی عادت میکنی به کوچ پرندگان از دلت... بهار که داشته باشی درد دارد حرف هایت... بهار داشتن را دوست دارم... به من آموخت هیچ گاه روی خوش آدم برفی را نمیبینم...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سطح شعرها رو درچه سطحی میبینید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 190
  • بازدید سال : 884
  • بازدید کلی : 8,248
  • کدهای اختصاصی
    گفت و گو با صداي مریم حیدرزاده

    کد متحرک کردن عنوان وب